معنی گستاخی و لجاجت
حل جدول
خیرگی
لجاجت
ستیزه کردن، یکدندگی، عناد
گستاخی
خیرهسری
بی باکی، بی پروایی، بی شرمی، بی حیایی، جسارت، وقاحت، پر رویی
لغت نامه دهخدا
لجاجت. [ل َ ج َ] (ع مص) لجاج. (منتهی الارب). رجوع به لجاج شود. ستهیدن. عناد. یک دندگی. یک پهلویی. ستیزه کردن. (تاج المصادر).
- لجاجت کردن، لج کردن. لجاج کردن.
|| پیکار کردن. (منتهی الارب). || مبالغه کردن. (غیاث) (آنندراج). || شوریدگی و طپیدگی از گرسنگی. یقال فی فؤاده لجاجه؛ ای خفقان من الجوع. (منتهی الارب). ریسه رفتن دل. (در تداول عوام).
گستاخی
گستاخی. [گ ُ] (حامص) دلیری. بی باکی. (از آنندراج). بی پروایی. جسارت. تهور:
نیست از من عجیب گستاخی
که تو دادی به اولم دسته.
رودکی.
به گستاخی از باره آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود.
فردوسی.
دروغ آزمای است چرخ بلند
تو دل را به گستاخی اندر مبند.
فردوسی.
و اتفاق را بازرگانان روم بودند به ترکستان آمده بودند به گستاخی آنگه شنیده بودند که اسکندر بر کنار دریاست. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و میان ما دوستی و یگانگی بود و آنچه پیش از این گفته بودیم از راه گستاخی بود از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی).
بنده گستاخیی نخواهد کرد
گر ترا سوی عفو باشد میل.
انوری.
به گستاخی درآمد کی دلاَّرام
گواژه چند خواهی زد بیارام.
نظامی.
چو باشد گفتگوی خواجه بسیار
به گستاخی پدید آید پرستار.
نظامی.
جان به چه دل راه در این بحر کرد
دل به چه گستاخی از این چشمه خورد.
نظامی.
هرچه آید بر تو از ظلمات و غم
آن ز بی باکی و گستاخی است هم.
مولوی.
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت ردّ باب.
مولوی.
مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دست بالائیم نیست.
سعدی (غزلیات چ فروغی ص 67).
|| آشنایی سخت نزدیک که به اسرار و نهانیها آگاهی پیدا شود. || انبساط. (زمخشری) (تفلیسی).
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
مترادف و متضاد زبان فارسی
ابرام، ستیزهجویی، ستیهندگی، عناد، لج، یکدندگی
فرهنگ معین
(مص ل.) ستیزه کردن، (اِمص.) یک دندگی. [خوانش: (لَ جَ) [ع. لجاجه]]
فارسی به عربی
اصرار، شکوی، عناد
معادل ابجد
1534